این سخت ترین روزها که تو در بستر افتاده ای و علی آرام و بی صدا بر بالینت اشک می ریزد تو دیگر چیزی نداری که فدایش سازی و شاید در دلت می گذرد که کاش هفتاد جان در بدن داشتم و هر یک را هفتاد بار فدای تو می کردم علی! تذکر:با خطبه فدکیه تقریبا همه آشنایی دارند اما خوبست بدانیم حضرت مادر سلام الله علیها در دفاع از ولایت علاوه بر خطبه فدکیه خطبه های دیگری نیز داشته اند. یکی دیگر از خطبه های آتشین بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها خطبه ای است که بانو در جمع زنان مدینه ایراد فرمودند. زنانی که به بهانه عیادت و البته در واقع برای جاسوسی و پنهان کردن نفاقشان به منزل امیرالمومنین آمده بودند و حضرت با خطبه خود همه آنها را رسوا نمودند. در اینجا خلاصه ای از این خطبه را با برداشتهایی از خودم تقدیم نمودم انشاالله مورد قبول بی بی واقع شود
از پس نگاه بیمار چشمانت، به علی می نگری و سال ها از خاطرت می گذرد؛ آن سال ها و روزها که پدر بود و چقدر یاد پدر بر دلت سنگینی می کند؛ این دردها دیگر حتی جایی برای فریاد نگذاشته اند، فقط باید بروی، بروی و خودت به پدر بگویی که چه گذشت و چه کردند!
تو در بستری و زن های مدینه می آیند تا پرپر شدن گل پیغمبرشان را از نزدیک ببینند!
فاطمه جان! آمدنشان را عیب نیست، بگذار بیایند و نفاق را در پس عیادت تو پنهان کنند؛ اما حرف من اینجاست: به آن ها که می آیند بگو حرف هایشان را برای پس دیوار بگذارند؛ آخر دل زینب را تاب آن نیست بشنود هر که می آید بگوید فاطمه دیگر ماندنی نیست.
زن ها آمده اند و مات و مبهوت قامت خمیده و کبود تو را که بر بستر درد افتاده است به تماشا نشسته اند. هنوز کسی جرأت نکرده است آغاز به سخن کند؛ شاید حتی خودشان هم باورشان نمی شود که با تو چنین کرده اند!!
آخر دهان یکی منافقانه به کلام گشوده می شود: -کیف أصبحت من علتک یا إبنة رسول الله؟
و تو که گویی در انتظار همین پرسش بودی، رمقی به جان خسته ات می دهی و آتش درونت زبانه می کشد، انگار دلت می خواهد تمام دردهایت را -همان دردهایی که همه اش برای غربت علی است- تمام رنج هایت را و تمام نامردمی این نامردمان را درپاسخ این سؤال فریاد زنی. گرچه نفس هایت سخت بالا می آید، گرچه که با حرف حرف کلامت، درد پهلویت بالا می گیرد و زخم سینه ات کاری تر می شود؛ اما تو این آخرین نفس ها را هم نذر علی کرده ای؛ پس با جان پر از دردت لب به سخن می گشایی، شاید لااقل یک نفر بشنود:
" به خدا در حالی صبح کردم که از دنیای شما بیزارم و از مردان شما خشمگین. مردانتان را آزمودم، تنفرم را بر انگیختند. دینداری و پایمردی شان را محک زدم، بی دین و ناجوانمردانه از بوته ی آزمایش در آمدند و رو سیاهی جاودانی را برای خود خریدند. مردان شما به شمشیرهای شکسته و تیغ های کند و زنگار خورده می مانند... و چه قبیح است این شکاف برداشتن نیزه ی مردانگی و خواری و تسلیم در برابر هر کس که بر آنان فرمان روایی کند... آری چه زشت است آن چه مردان شما از پیش، برای خود فرستادند؛ چرا که غضب خداوند بر آنان نازل شده و در عذاب جاودانه اند.... پس لب و دهان و گوش آنان بریده باد و هلاکت سرنوشت محتومشان باد. وای بر آنان! ....چه چیز سبب شد که از ابولحسن کینه به دل بگیرند و او را کنار بگذارند؟! من به شما می گویم: به این دلیل که شمشیر عدالت او خویش و بیگانه نمی شناخت. به این دلیل که او از مرگ هراس نداشت.به این دلیل که با یک لبه ی شمشیرش، دقیق و خشمگین، ریشه ی شرک و کفر و فساد را می برید و با لبه ی دیگر بقیه را سر جای خود می نشاند. به این دلیل که در مسیر رضای خدا از هیچ چیز باک نداشت و به هیچ کس رحم نمی کرد. به این دلیل که در کار خدا اهل سازش و مداهنه و مدارا نبود. سوگند به خدا اگر در مقابل دیگران می ایستادید و زمام امور خلافت را که رسول الله به علی سپرده بود، از دستش در نمی آوردید، او کارها را سامان می بخشید و امت را به سهولت در مسیر هدایت و سعادت قرار می داد و به مقصد می رساند و کمترین حقی از کسی ضایع نمی شد و حرکت این مرکب اینقدر رنج آور نمی گشت. علی در آن صورت مردم را به آن سرچشمه ی صافی و زلال و همیشه جوشانی می رساند که کاستی و کدورت در آن راه نداشت، آب از همه سویش سرریز می شد، همه سیراب می شدند و هیچ کس تشنه نمی ماند. علی در پنهان و آشکار، در حضور یا غیبت مردم، خیرشان را می خواست. اهل استفاده از بیت المال نبود و از حطام دنیا هم فقط به قدر نیاز بر می گرفت، آب آن قدر که تشنگی فرو بنشیند و غذایی مختصر، آن قدر که گرسنگی مرتفع شود؛ همین و بس. علی همین قدر راهم به زحمت از دنیا بر می داشت. علی خود شاهین و میزان است، اگر او بر مسند خلافت می نشست معلوم می شد که زاهد کیست و حریص کدام است، معلوم می شد که چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ می پردازد .....ای کاش می دانستم که مردان شما چرا چنین کردند، چه پناهگاهی جستند! به کدام ریسمان آویختند! کدام پایگاه را برگزیدند! بر کدامین خاندان پیشی گرفتند؟! بر چه کسانی چیرگی یافتند؟! به کدام امید این همه جفا کردند؟! عجب سرپرست بدی را برگزیدند و عجب جایگاه زشتی را انتخاب کردند!
.....پس نفرین بر قومی که خیال کردند خوب عمل می کنند؛ اما جز زشتی و پلیدی نکردند...
......چه شده است شما را؟! چگونه حکم می کنید؟! هشدار! به جان خودم سوگند، که بذر فتنه پاشیده شد و فساد انتشار یافت...
.....از این پس از پستان شتر اسلام و خلافت، به جای شیر، خون فوران خواهد کرد و زهری مهلک بیرون خواهد ریخت..
......دریغ و حسرت و افسوس بر شما! کارتان به کجا خواهد کشید؟! افسوس که چشم دیدن حقیقت را ندارید و من چگونه می توانم شما را به کاری وادارم که از آن کراهت دارید؟! "
هنوز حرف ها برای گفتن داری؛ اما از شدت درد، الان است که جانت از کف برود، پس آرام می گیری و با سکوت سنگینت، حاضرین را بیشتر از پیش محکوم می کنی. سرها به زیر افکنده است و هیچ نگاهی را جرأت تماشای تو نیست. قلب های پر از کینه و نفاق الان است که از سینه هایشان بیرون بیفتتند؛ نفس های مسمومشان زیر عمق نگاهت انگار خفه شده است که چنین مهر بر لب زده اند. بالاخره یکی باید حرفی بزند یکی باید برای گریز از سکوت پر از فریاد تو چیزی بگوید: اگر این ها را قبل از بیعت با ابوبکر می دانستیم، یقیناً با او بیعت نمی کردیم! حتماً کسی را جز علی بر نمی گزیدیم، ولی... با چه وقاحتی سخن می گوید! عجب گستاخی بزرگی! عجب دروغ ننگین و روشنی!! و تو خوب حتی با همین آخرین حرف هایت باز هم از علی دفاع می کنی: بس کنید، بروید پی کارتان و بیش از این عذر نتراشید؛ این حرف ها که می زنید در پس آن کارها که کرده اید پشیزی نمی ارزد.
بس کن فاطمه جان! مدینه رسوا بود....رسواترش کردی...
By Ashoora.ir & Night Skin